جدول جو
جدول جو

معنی تنگ مان - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ مان
(تَ)
دهی از دهستان ریز است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 2280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ آمدن
تصویر تنگ آمدن
کنایه از به ستوه آمدن، آزرده شدن، ملول شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ یاب
تصویر تنگ یاب
چیزی که به دشواری به دست آید، کمیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ سال
تصویر تنگ سال
خشکسالی، سال کمیابی و گرانی خواربار، قحط سالی، تنگ سالی، بدسالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ بار
تصویر تنگ بار
آستان و درگاهی که بار یافتن در آن دشوار باشد، برای مثال دل شه در آن مجلس تنگ بار / به ابرو فراخی درآمد به کار (نظامی۶ - ۱۰۷۹)، ویژگی کسی که هیچ کس را نزد خود بار ندهد و راه یافتن به او ممکن نباشد، از نام های باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ یِ کَ دَ)
تنگ اندرماندن. گرفتار شدن. در سختی و مضیقه گیر کردن. راه فرار و نجات مسدودماندن. در سختی و فشار و بی چیزی ماندن:
شکیبایی و تنگ مانده به دام
به از ناشکیبا رسیدن به کام.
ابوشکور.
و بهر طریقی کار بر لشکر شریک سخت کردندتا لشکر به تنگ اندر ماندند و گرسنه شدند. (تاریخ بخارا ص 75)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش کنگان شهرستان بوشهر. دارای 100 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و خرما و انار و میوه های دیگر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگدل. بی رحم. ظالم. بی شفقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُف ف گُ تَ)
نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء) :
چنین تاشب تیره آمد به تنگ
برو چیره شد دست پور پشنگ.
فردوسی.
که توران سپه سوی جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان آرمیدندیکسر ز جنگ.
فردوسی.
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ.
فردوسی.
بدانگه که سهراب آهنگ جنگ
نمود و گه رفتن آمدش تنگ.
فردوسی.
بر من تنگ فرازآی و لبت پیش من آر
تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن.
فرخی.
چو تنگ آمدندی بجستی ز جای
گرفتی سروشان فکندی ز پای.
اسدی.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوۀ عید من از کجا؟
سوزنی.
فرازآمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ.
نظامی.
چو آمد به دروازۀ شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ.
نظامی.
تنگ دو مرغ آمده در یکدگر
وز دل شه قافیه شان تنگتر.
نظامی.
- به تنگ اندرآمدن، نزدیک شدن. نزدیک آمدن:
چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی مر به جنگ.
فردوسی.
، پریشان گردیدن و به ستوه آمدن. مغموم و محزون شدن. خشمناک شدن. (ناظم الاطباء). ستوه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). زله شدن. سخت آمدن. ناگوار آمدن. بجان آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ملول گشتن. آزرده شدن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از عاجز و ملول شدن از چیزی. (آنندراج) :
باز چو تنگ آیی از این تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای.
نظامی.
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یکسواره برون شدی به شکار.
نظامی.
چنان تنگ آمد از شوریدن بخت
که بر باید گرفتش زین جهان رخت.
نظامی.
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
به تنهایی مگرتنگ آید آن ماه.
نظامی.
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی.
مولوی.
- به تنگ آمدن، به ستوه آمدن. ملول گشتن. (فرهنگ فارسی معین) :
دولتئی باید صاحب درنگ
کز قدری بار نیاید به تنگ.
نظامی.
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی.
نظامی.
چو بر پشتۀ خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم.
نظامی.
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی.
سعدی.
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم.
سعدی.
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید؟
حافظ.
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت.
حافظ.
گرگ غلبه کرده بود و خلق از آن قوی به تنگ آمده بودند، خصوصاً درشب. (انیس الطالبین بخاری).
، بی وسعت و دشوار گردیدن. ضیق و سخت و غیرقابل تحمل شدن: تا عرصۀ خراسان از وجود ما تنگ آید به مهر بی مبین و ملجئی معین مستظهر باشیم. (ترجمه تاریخ یمینی).
ور پذیرایی چوبرخوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفص.
مولوی.
ز دیدار هم تا بحدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان.
(بوستان).
حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر او تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه ای چنین... (گلستان).
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندیم.
سعدی.
، کم و قلیل شدن. نادر و نامیسر شدن. کم آمدن. در مضیقۀ چیزی قرار گرفتن:
مرا غله تنگ آمد اندر درو
شما را کنون میدمد سبزه نو.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به آسانی مست. (ناظم الاطباء). تنگ شراب. تنگ می. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به تنک و تنک جام و تنک شراب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جایی بی وسعت. مکانی که کسی به دشواری در آن جای گیرد:
همه نعل مرکب زنم باژگونه
به وقتی کزین تنگ جا می گریزم.
خاقانی.
به عرض دو میدان در آن تنگ جای
فشردند چون کوه پولاد و پای.
نظامی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از بخش ایزۀ شهرستان اهواز است که 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنگدست و مفلس و فقیر و تهی دست. (ناظم الاطباء) : بوسهل پی آوردن خواجه، فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگحال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59).
ور دم نزدم چو تنگحالان
دانی لغت زبان لالان.
نظامی.
رجوع به تنگ حالی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ سَ)
دهی از دهستان ریملۀ بخش حومه شهرستان خرم آباد است که 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان کوکلان است که در بخش مرکزی شهرستان گنبدکاوس واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ)
گیراگیر شام. (آنندراج). نزدیک شام:
به این حال پریشان خنده بر صبح وطن دارد
دل آواره ام در تنگ شام حلقۀ مویی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ زَ دَ)
کم وسعت شدن. (ناظم الاطباء). ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن:
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ
شد آوردگه را همه جای تنگ.
فردوسی.
از ایشان بکشتند چندان سپاه
کز آن تنگ شد جای آوردگاه.
فردوسی.
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه.
فردوسی.
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شنا.
؟ (از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تظلم زنانند بر شاه روم
که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم.
نظامی.
از شوق اینکه روی تو گلرنگ می شود
گل را قبای رنگ به بر تنگ می شود.
عالی (از آنندراج).
جسم زار ما ز بس بالید از غمهای او
شد لباس زندگانی تنگ بر اندام ما.
سلیم (ایضاً).
، سخت و دشوار شدن. در مضیقه شدن.
- تنگ شدن از چیزی، در مضیقۀ آن افتادن:
بباشیم تا دشمن از آب و نان
شود تنگ و زنهار خواهد بجان.
فردوسی.
- تنگ شدن روزی، سخت شدن معاش و زندگی بر کسی:
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان
شود تنگ روزی ز فعل بدان.
(بوستان).
- تنگ شدن زندگانی، سخت شدن آن:
هر آنکس که پیش آید او را به جنگ
شود در جهان زندگانیش تنگ.
فردوسی.
- تنگ شدن عالم، سخت و دشوار شدن جهان بر کسی:
تنگ شد عالم بر او ازبهر گاو
شورشور اندرفکند و گاوگاو.
رودکی.
- تنگ شدن عرصه،در سختی و فشار واقع شدن. ناتوان و درمانده شدن در اجرای امری.
- تنگ شدن کار، سخت و دشوار شدن کارزار. صعب و مشکل شدن امری:
زمانی همی گفت کاین روز جنگ
بکار آیدم چون شود کار تنگ.
فردوسی.
چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و از پیش سنگ.
فردوسی.
به روز چهارم چو شد کار تنگ
به پیش پدر شد دلاور پشنگ.
فردوسی.
عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- تنگ شدن معاش،تنگ شدن روزی. سخت شدن زندگی. کم شدن وسایل زندگی.
- تنگ شدن نفس، به سختی برآمدن دم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً).
، آشفته خاطر شدن. (ناظم الاطباء). ملول و غمزده شدن. غمگین شدن. اندوهناک شدن. و با دل ترکیب شود:
رخ شاه ایران پرآژنگ شد
وزآن کار دشمن دلش تنگ شد.
فردوسی.
دل شاه کاوس از آن تنگ شد
که از بزم جایش سوی جنگ شد.
فردوسی.
و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). رجوع به تنگدل و دلتنگ و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
، نایاب شدن. کم و دیریاب شدن.
- تنگ شدن چیزی، کمیاب شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اندر سال سته و اربعمائه (406 هجری قمری). غله تنگ شد. (تاریخ سیستان).
- تنگ شدن خبر، دشواریاب شدن آن. (از آنندراج).
- تنگ شدن دستگاه، بی چیز شدن. کم شدن مال و متاع:
چه بینید گفت ای سران سپاه
که ما را چنین تنگ شد دستگاه.
فردوسی.
گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ
صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن.
صائب (از آنندراج).
- تنگ شدن قافیه، نایاب و کمیاب شدن آن:
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه.
فرخی.
- تنگ شدن کرم، نایاب شدن جوانمردی. کم و دیریاب گردیدن کرم:
به فرّ شه، که روزی ریز شاخست
کرم گر تنگ شدروزی فراخست.
نظامی.
- تنگ شدن وقت، عبارت از کم فرصتی است. (از آنندراج). نزدیک به آخر رسیدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، در راه بد شدن، لذیذ شدن. (ناظم الاطباء) ، سخت نزدیک رفتن:
چو شد تنگ نزدیک تختش فراز
نبوسید تخت و نبردش نماز.
فردوسی.
چو رامین تنگ شد بر پای دیوار
بدیدش ویس از بالای دیوار.
(ویس و رامین).
شد آنگه برش رازگوینده تنگ
نهان دشنۀ زهرخورده به چنگ.
(گرشاسبنامه).
ملک برفرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ.
نظامی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان شیان است که در بخش مرکزی شهرستان اسلام آباد غرب واقع است و 1895 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان زلفی است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
دهی از دهستان شش ده قره بلاغ است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
مفلس و فقیر و بینوا. (ناظم الاطباء). تنگ زیست. (مجموعۀ مترادفات). تنگدست. (از آنندراج). تنگ عیش. تنگ روزی. تنگ بخت:
به بخل وعده تراش و قناعت عیاش
به صدق تنگ معاش و خوشامد جرار.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به تنگ زیست و تنگدست و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ / مِ)
آنکه میدان کوتاه داشته باشد. (از آنندراج). که میدان او کم وسعت و محدود باشد:
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت
کز این دو جهان تنگ میدان نماید.
خاقانی.
هر لحظه ناوردی زنی جولان کنی مرد افکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
خاقانی.
فزون بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگ میدان کتاب.
سعدی (از آنندراج).
پرده پوش پای خواب آلود صائب دامن است
با گران جانی ز خاک تنگ میدان سر مپیچ.
صائب (ایضاً).
نقش بر آئینه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام.
صائب (ایضاً).
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ)
میانۀ جنوب و مشرق بوشهر، درازای آن از چغادک تا خورشهاب یازده فرسخ، پهنای آن از دو فرسخ نگذرد. محدود است از جانب مشرق به نواحی اهرم و خورموج و از شمال به نواحی برازجان و از سمت مغرب و جنوب به دریای فارس... و قصبۀ این ناحیه را نیز تنگستان گویند، نزدیک 200 خانه دارد پنج فرسخ از بوشهر و چهل وسه فرسخ از شیراز دور افتاده است. و اهالی دشتستان مردم ناحیۀ تنگستان را تنگ سیر گویند و این ناحیه مشتمل است بر سی ویک ده آباد. (از فارسنامۀ ناصری). به دهستانهای سمل، باغک، ساحلی و خاویز از بخش اهرم شهرستان بوشهر بطور کلی تنگستان، و سواحل خلیج فارس را در این قسمت، سواحل تنگستان گویند. رجوع به سمل و باغک و ساحلی و خاویز شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل. در 12 هزارگزی خاور آمل و دو هزارگزی جنوب راه شوسۀ آمل به بابل واقع است. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی است و 290 تن سکنه دارد. شیعه اند و بمازندرانی و فارسی تکلم کنند. از گرمرود هراز مشروب میشود. محصولش برنج، صیفی و حبوبات است. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنگ آمدن
تصویر تنگ آمدن
نزدیک آمدن، بستوه آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ حال
تصویر تنگ حال
نادار، بی بضاعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنگ آمدن
تصویر تنگ آمدن
((~. مَ دَ))
خسته شدن، درمانده شدن، دلگیر شدن، نزدیک شدن
فرهنگ فارسی معین
تنگنا، کوره راه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جای تنگ و باریک
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی چنگک دار جهت آویزان کردن علوفه از سقف
فرهنگ گویش مازندرانی
راه کوهستانی مال رو که دانیال سلمان شهر را به کلاردشت متصل
فرهنگ گویش مازندرانی
شلوار نازک، شلوار سیاه که زنان زیر شلیته ی می پوشند
فرهنگ گویش مازندرانی
راه باریک، جای تنگ و تاریک، راه باریک، جای تنگ و تاریک
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی حرکت به وسیله ی چهاردست و پا که زانو و پنجه های دست
فرهنگ گویش مازندرانی
محدود، تنگ نظر
دیکشنری اردو به فارسی